شهرآرانیوز، نمایش «چه کسی جوجهتیغی را کشت؟» با کارگردانی و هنرنمایی خیرهکننده بهرام افشاری، که بر صحنهی برج سپید مشهد جان گرفته، پس از ۲۸ روز وقفه به دلیل جنگ، سرانجام به انتظار تماشاگرانی که برای دیدن بهرام افشاری لحظهشماری میکردند، پایان داد.
پیش از اجرا محمد قدس، تهیهکننده نمایش، ضمن اشاره به شرایط پرتنش جنگ ۱۲ روزه، از پایداری و استمرار این اثر گفت و یادآور شد که نمایش «چه کسی جوجهتیغی را کشت؟» پیش از این، بیش از ۲۵۰بار در تهران و شهرستانها و حتی فراتر از مرزها روی صحنه رفته است؛ نمایشی که همچنان در هر اجرا، جان تازهای میگیرد.
با کنار رفتن پرده، نمایش در دل تاریکی جان میگیرد. در ابتدا، میزی بیش از حد بزرگ و کشیده در مرکز صحنه، توجهها را جلب میکند؛ عنصری نمادین که به نمایش فضایی رسمی، عبوس و بیروح میدهد. این میز، در نقش مرزی میان دو ذهن، فاصلهای سرد بین بهرام افشاری و تینو صالحی میسازد. سردی این فاصله گهگاه با نزدیکشدن فیزیکی شخصیتها رنگ میبازد و دوباره پررنگ میشود.
زیر میز، پروندههای بستهشده ردیف شده است؛ اشارهای ظریف به نظامی ناعادلانه که در آن پاسخ پرسشهای بازجو، پیش از این، داده شده است.
افشاری نقش بازیگری را ایفا میکند که در دوران اوج شهرتش درگیر حواشیای شده و به همین دلیل به ترکیه رفته است. او حالا بازگشته و در سمت چپ میز نشسته است؛ روبهروی فردی که تا پردههای آخر نمایش، هویتش در هالهای از ابهام باقی میماند. بازجو با پرسشهای پراکنده، بیربط و سراسر مغرضانۀ خود قصد دارد بر افشاری، فشار روانی وارد کند، و همین موضوع ترکیبی از طنز و اضطراب در نمایش به وجود میآورد؛ سرگیجهای خندهآور، اما گزنده که گهگاه به دنیای رضا عطاران نزدیک میشود.
«چه کسی جوجهتیغی را کشت؟» به نوعی ادامهای چندلایه بر تئاتر پیشین بهرام افشاری، «جوجهتیغی»، است؛ بازگشتی پرایهام و طنزآلود که از دل یک بازجویی سر برمیآورد.
بازجو، با ارجاع به دیالوگهای گذشته تلاش دارد افشاری را در تلهی کلمات خودش گرفتار کند؛ مثلاً آنجا که میپرسد: «منظورت از اینکه گفتی به هر چیزی میخواهی برسی باید آن را تجسم کنی، چه بود؟». این کشمکش کلامی و بازجویی، به نوعی «بازی در بازی» یا «نمایش در نمایش» منجر شده است؛ جایی که مرز واقعیت و داستان فرو میریزد.
در میانهی صحنه، مخاطب با اعترافی بیواسطه و مستقیم روبهرو میشود: بهرام افشاری، بازیگری که روزگاری بر قلهی شهرت ایستاده بود، اکنون داستان سقوطش را روایت میکند؛ سقوطی نه از سر گناه، بلکه به دلیل تیترهایی بیرحمانه، بیسند و مخرب: «تجاوز بازیگر مشهور، شبانه» یا «بازیگر متجاوز، اینبار قاتل شد».
مهاجرت او به ترکیه هم درواقع گریز از همین ناداوریها بوده است و گواهی بر اینکه چگونه یک سوءتفاهم رسانهای میتواند سرنوشت فردی را به نابودی بکشاند. نمایش در این بخش، تبدیل به فریادی علیه قضاوتهای شتابزده و فضاهای مسموم رسانهای میشود.
اوج نمایش جایی است که هویت واقعی بازجو آشکار میشود و در دل طنزی گزنده، گرهها گشوده میشوند: بازجو، در واقع انسانی است زخمخورده از گذشته، حسود، و گرفتار عقدههایی سالخورده. او در لحظهای بینقاب، اعتراف میکند که تمام این سختگیریها، از زخمی است که افشاری روزگاری بر غرور او زده است. در پایان وقتی پروندهی افشاری به انبار پروندههای «مردود» زیر میز اضافه میشود، طنز با تراژدی درمیآمیزد: پایانی نشاندهندۀ بیعدالتی، اما آشنا، درست شبیه به واقعیت.
نمایش با صدای بهرام افشاری و در میانۀ بغض و سکوت به پایان میرسد:
«پایانِ همه چیز خوب است. اگر پایان چیزی بد شد؛ نگران نباش! این پایانش نیست.»
جملهای آشنا برای هواداران تئاتر «جوجهتیغی» که اینبار نه فقط در دهان شخصیت، بلکه بهعنوان کنایهای در دیالوگهای بازجو نیز شنیده میشود. کنایهای که بهرام افشاری را به چالش میکشد: آیا این باور، واقعاً ایمان است یا توهمی شعارگونه؟
«همه چیز از کرم درونمان است»
دیالوگی دیگر از افشاری که با لحنی طنز، انسان را در آینهای تاریک و طنزآلود فرو میبرد: اینکه تصمیمهای ما نه همیشه از سر منطق، بلکه از سر کرمهای درونیمان است.
«دلقک، بالاترین درجهای است که برای یک بازیگر میتوان بهکار برد»
وقتی بازجو با طعنه میگوید: «تو با چهارتا دلقکبازی معروف شدی»، افشاری در سکوتی پرمعنا پاسخ میدهد: «دلقک، بالاترین درجهای است که میتوانی برای یک بازیگر به کار ببری، برای من حرومش نکن». پاسخی که به زیبایی مرز بین ابتذال و خلوص در بازیگری را ترسیم میکند.